یوهانی پالاسما از تاثیرگذارترین چهرهها در معماری پستمدرن، با نگرش پدیدارشناسی (روشی فلسفی که ما را به سوی خود چیزها رهنمون میکند) است. او بر انواع هنرها، به خصوص ادبیات، تسلطی نسبی دارد و همین باعث شده که فکری چندبعدی داشته باشد. «چندبعدی» کلید واژهای است که پستمدرنیسم بر اهمیت آن تاکید میکند و باز کلیدواژهای است که پالاسما در آثار و نظریاتش آن را دنبال میکند. در این متن جهانبینی پالاسما را در فلسفه، هنر، معماری، شهرسازی و حتی خودشناسی بررسی میکنیم.
چرا پدیدارشناسی
در اوایل 1970، زمانی که یوهانی پالاسما 34 سال داشت، به اتیوپی سفر کرد و آنجا با انقلابی مواجه شد. او به عنوان یک خردگرا (مکتبی که تکیه بر اصول عقلی و منطقی دارد و از ارکان اصلی مدرنیسم است) رفت و در کسوت یک نسبیگرا برگشت؛ و این تغییری بود که او را به یک پدیدارشناس تبدیل کرد. پالاسما اذعان دارد که تجربهاش در آفریقا نگرشش به همه چیز را تغییر داد و از آن پس همانگونه که پدیدهها خود را مینمایانند به آنها نگریست. پیش از این سفر او چندان مایل به نوشتن نبود، اما بعد تلاش برای علمی بودن را متوقف کرد و تصمیم گرفت برای اثبات فرضیههایش، ابتدا با نوشتن چند ایده شروع کند و سپس همانطور که خودش میگوید: «اگر به صورت خودبهخود و ناخودآگاه بنویسید، معنایی را در بین خطوط و جملههایتان کشف میکنید»
به همین ترتیب پالاسما پدیدارشناسی را هنر ظریف مواجهه با جهان میداند و به نظرش کار معمار این است که این مواجهه را کشف کرده و آن را گزارش کند. در واقع معماران پدیدارشناس به دنبال کشف ذهنیات و احساسات مردم درباره بناها و محیط هستند. آنها علاوه بر توجه به عناصر کالبدی، بار معنایی و پیامها و رمزهای محیط را هم در نظر میگیرند. در مقابل آنها مخاطبانی قرار میگیرند که علاقهمند به رمزگشایی و نزدیک شدن به ذات فضا و بنا هستند. هدف هر دو گروه نیز ارتقا و دریافت هر چه بیشتر حس مکان است. حسی که منجر به احساس تعلق به مکان میشود و تجربهای خاطرهانگیز را رقم میزند. پالاسما میگوید:
«معماری هنری برای ارتباط دوباره ما با جهان است و این میانجیگری از طریق حواس اتفاق میافتد»
همچنین:
«معماری درباره درک جهان و تبدیل آن به مکانی بامعناتر و انسانیتر است»
چرا پستمدرنیسم؟
یکی از ایدههای پالاسما تنوع در نگرشهاست. امری که در دوران مدرنیسم از آن اجتناب میشد و برعکس در دوران پست مدرنیسم سعی در تحقق آن میشود. پالاسما این ایده را با مفاهیم نور و تاریکی مطرح میکند؛ او نور را مربوط به دوران مدرنیسم میداند و حالا برای برای دوره پست مدرنیسم سایه روشن را پیشنهاد میکند. به نظر پالاسما در سایهروشن است که انواع تصورات فعال میشود و ما به تنوعی از نظریهها میرسیم. همان سایهروشنی که در نقاشیهای رامبراند و کاراواجو بود و باری دراماتیک به آنها اضافه میکرد.
به عنوان و عکسی که برای جلد کتابش در نظر گرفته توجه کنید:
این کتاب با نام «چشمان پوست» به فارسی ترجمه شده است.
این نقاشی «ناباوری توماس قدیس» از کاراواجو است. توماس در رستاخیز مسیح شک میکند و میگوید: «تا با چشم خودم نبینم و انگشتم را توی زخم پهلوی او فرو نکنم، باور نمیکنم». کاراواجو در این نقاشی از تکنیک کلارواوسکورو استفاده میکند. تکنیکی که روشنایی را در بطن تاریکی نشان میدهد. کاراواجو نیز مانند شخصیت توماس قدیس بیش از هر چیز در پی حقیقتی بود که خودش آن را میدید. او مانند پدیدارشناسان میخواست خود را از هر بندی آزاد کند و از زاویه دیدی جدید به هنر بنگرد. به نظر بعضی منتقدان او میخواست مخاطبان را به تحیر وا دارد. این هدفی است که پالاسما نیز دنبال میکند و میخواهد هر پدیدهای را با هر پنج حواس خود شناسایی و درک کند. به همین دلیل معماران را نیز به معماری چندحسی فرا میخواند. پس متوجه شدیم که پالاسما چطور از هنر باروک الهام میگیرد و از آن در پست مدرنیسم استفاده میکند.
پالاسما در مصاحبهای ذکر میکند که معجزه اثر هنری بزرگ در بیزمانی آن است. همچنین به پل والری ارجاع میدهد که میگوید هر هنرمندی به اندازه هزار قرن میارزد و معیار بزرگی بی زمان بودن است و این خود منجر به معجزه دیگری میشود که همان حضور آفریننده به همراه اثر است. در واقع برعکس این شعر:
«زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد»
هنرمند همراه اثرش در صحنه میماند و به یاد آورده میشود. هر چند ممکن است اثر از او فراتر رود.
دیوار چهارم، آری یا خیر؟
دیوار چهارم اصطلاحی است در هنر تئاتر و منظور از آن دیواری فرضی بین مخاطبان و صحنه است که دنیای آنها را از هم جدا میکند. در تئاتر مدرن گاهی این دیوار شکسته میشود؛ به این صورت که در لحظاتی بازیگر با مخاطبان به صورت مستقیم ارتباط برقرار میکند. برتولت برشت از نظریهپردازانی است که به «فاصلهگذاری» در تئاتر اعتقاد دارد و تمهید مهم برای ادای آن را شکستن دیوار چهارم میداند. او میخواهد به مخاطبان یادآوری کند که صرفاً در حال دیدن یک تئاتر هستند و نباید در دنیای آن غرق شوند، پس با وارد کردن یک شوک آنها را به خود میآورد.
(شکستن دیوار چهارم)
اما یوهانی پالاسما نگرشی کاملاً برعکس را برای معماری میخواهد. او نه تنها مخاطبان را در فاصلهای از اثر قرار نمیدهد، بلکه میخواهد آنها با هر پنج حواسشان اثر را درک کنند. پالاسما فرآیند درک معماری را وابسته به حرکت تن و پویایی میداند؛ پس دست مخاطبان را گرفته و آنها را به میان یک بنا میآورد و دو دنیای مخاطب و اثر را در بیشترین همپوشانی با یکدیگر قرار میدهد. به همین دلیل نیز پالاسما به پدیدارشناسی روی آورده است؛ چون به نظرش پدیدارشناسی آن نگرشی است که ما را به گوهر هر چیز نزدیک میکند و آن را در نزدیکی ما نگه میدارد.
چرا فقط بینایی؟
همانطور که ما بیشتر بناها و سازهها را با چشم خود درک میکنیم، معماران نیز اغلب آنها را صرفاً برای دیدن طراحی کردهاند. این تسلط بینایی عادتی کهنالگویانه است که در گوشه و کنار هر هنری (به جز موسیقی) به شدت رخ مینماید، طوری که انگار جای سایر حواس را هم گرفته است. اما هنرمندانی هستند که حتی از نقاشی نیز توقعی فراتر از بینایی دارند؛ همچون پل سزان، نقاش معروف پستامپرسیونیست، که میگوید: «باید بتوانی بوی درختان را نقاشی کنی». پالاسما نیز از ما و خودش میپرسد چرا فقط بینایی؟ و پاسخ میدهد که عناصر معماری صرفاً یک کلیت یا مجموعهای از واحدهای دیدنی نیستند، بلکه رویارویی و مقابله عناصری هستند که همه حواس را درگیر میکند و با حافظه وارد تعامل میشود. پالاسما وظیفه معماری را دفاع از اصالت تجربه انسانی میداند و قطعا تجربه ما فراتر از دیدن است. «بدن میداند و به یاد میآورد و معنای معمارانه از پاسخها و واکنشهای کهنی ناشی میشود که توسط بدن و حواس یادآوری میشود». البته نمیتوان همه تجربیات را هم به حواس پنجگانه تقلیل داد چون هر کس درک متفاوتی از چیزی که دریافت میکند دارد و از زاویهای متفاوت حواس خود را به کار میگیرد. در حالی که در هنر کلاسیک و مدرن که بیشتر به عنوان رسانه استفاده میشد، سعی بر این بود که همه یک پیام را از اثر دریافت کنند. اما از دهه 60 م به بعد به تعامل بین مخاطب و اثر توجه شد. به این ترتیب هر کس در هر بار برخورد با یک اثر به تجربهای متفاوت میرسد؛ شاید بار اول طبق عادت فقط مسحور دیدنیها شود، اما دفعات بعدی به احساسات دیگری نیز میپردازد. با مد نظر قرار دادن این نکته معماران میتوانند فضایی ارگانیک را طراحی کنند.
توجه معمار به حواس پنجگانه انسان هم حس حضور افراد را بالاتر میبرد و هم حسی از زنده بودن را به محیط و بنا میدهد که در معماری و شهرسازی به آن حس مکان میگویند که میتواند منجر به حس تعلق به مکان شود و این حسی است که به بینایی محدود نمیشود. این حس زنده بودن را در دستگیره در میتوانیم تجربه کنیم که به زعم پالاسما وسیلهای برای دست دادن با ساختمان است.
دستگیره در، ایدهای برای لمس بنا
معماری پلاسما در شهر
پالاسما به تفوق بینایی در شهر نیز اشاره میکند. نظریهپردازان بر این باورند که با کنار هم قرار گرفتن اطلاعاتی که از حواس ما ناشی میشود، محیط پیرامون به یک منظر شهری تبدیل میشود، اما باز هم این چشم است که بار اصلی را به دوش میکشد و به قول پالاسما شهر معاصر در حال تبدیل شدن به شهر چشم است. شهری که با حرکت سرسامآور ماشینها هر چه بیشتر انسانها را به حاشیه میراند و در نتیجه مشارکتشان را به حداقل میرساند. اما شعار پالاسما این است که «من در شهر ساکنم و شهر در من ساکن است». به همین دلیل باز به پدیدارشناسی رجوع میکند. چون پدیدارشناسی انسان را به متن اصلی میآورد و او را در ارتباطی بیواسطه قرار میدهد.
از نظر پالاسما روند طراحی یک فضا میتواند محیطی دوستانه را به وجود آورد که هر بازدیدکنندهای را به کمی انسانیت بیشتر دعوت کند. بنابراین پدیدارشناسی و بالتبع معماری چند حسی منجر به صمیمیت، آرامش و حس تعلق میشود و همذاتپنداری انسان با محیط را بالا میبرد.
برای معماران جوان
پالاسما در مصاحبه خود به هنرمندان و به خصوص معماران توصیه میکند که بر رشد شخصیتشان کار کنند؛ چرا که هر کدام از ما همچون یک سازه هستیم و خودمان را میسازیم و این خودسازی برای هر فرد جوانی بسیار مهم است. به عقیده او این کار را میتوان با هضم کارهای دیگران انجام داد، یا با داشتن دوستانی در اصناف مختلف، و آن هنگام است که میتوان امید داشت که ما هم چیزی خلق کنیم.
پالاسما مطالعه را مهمترین اصل میداند چون بیش از هر چیزی قوه تخیل را به بازی میگیرد. ما با خواندن یک کتاب همه شخصیتها، اتاقها، خانهها و شهرها را در ذهن خود میسازیم و این تمرینی فوقالعاده برای معمارانی است که لازم است قوه تخیلشان را غنا بخشند. البته پالاسما یادآوری میکند که لزومی ندارد این کتابها در مورد حرفه تخصصیمان باشد، چه بهتر که خودمان را به دنیای شعر و ادبیات وصل کنیم.
او میگوید: «وقتی من شروع به تحصیل معماری کردم گمانم این بود که معماری صرفاً بناهایی است که در دنیای خارج از من وجود دارد. اما بعد متوجه شدم که معماری آن بیرون نیست بلکه یک میانجی است بین جهان و ذهن ما». پس معماری با ما درباره جهان صحبت میکند؛ درباره تاریخ، فرهنگ، جامعه و در نهایت به ما میگوید که هر کدام از ما چه کسی هستیم. معماری خوب به ما کمک میکند زندگی شرافتمندانهتری داشته باشیم و همانطور که داستایوفسکی میگوید: «زیبایی، جهان را نجات خواهد داد».